مجید تازه از مسجد اومده بود و من طبق معمول درحال سرخ کردن سیب زمینی بودم که بابای مجید زنگ زد و مجید میگفت:نه بابا امشب نمیایم،دیروقته شام هم داریم میخوریم، باشه یه وقت دیگه و خدا حافظ.
به مجید گفتم:یادته ننه بزرگ از ته دل دعا میکرد با همه وجود از خدا از امام زمان برامون سلامتی و عاقبت بخیری میخواست
از این دعا و قربون صدقه های مصلحتی و دهن پر کن نبود قربونت برم فدات بشم نبود،
دعاش دلی بود،ختم نخود گرفتنش،ذکر یا علی گفتنش
اما الان حدود هفت ماهه که نه خبری از خودشه و نه اون دعاهای رویین تنش،فقط دلتنگی هست و حسرت و اینکه کاش حداقل به خوابمون بیاد.
انشالله دایی سالیان سال در صحت و سلامتی باشه اما وقتی پدری یا مادری زنگ میزنه چه خبر؟نمیاین؟آش پختم،سالاد ماکارونی درست کردم شما هم بیاین دور هم باشیم این یعنی اگرچه دیشب دیدمتون اما باز دلتنگتونم،میخوام کنار هم باشیم.
حتی اگه شرایط بگونه ای باشه که من نتونم همراهیت کنم تو حتما به پدر و مادرت سر بزن،شاید باشه یه وقت دیگه هیچ وقت نیاد.
به فیلم و کتاب مورد علاقه مون میشه گفت باشه یه وقت دیگه اما به عزیزترین های زندگی نه،زمان برای دوستت دارم،دلم برات لک زده خیلی کمه،یهو میبینی می تونستی خاطرات بیشتری باهاشون داشته باشی با پدر و مادر،و همسر و رفیق فابریکت اما الان فقط یه ای کاش مونده،
نذار به زمان ببازی،حالا راه دوره،حالا فردا زنگ میزنم،حالا خبری نیس که بیام،
اینا یعنی یه سد بتنی که فاصله ها رو دور و دورتر میکنه
وقتی بابام رفت حالا به خودم میگفتم:کاش زمان به عقب برمیگشت و فقط می نشستم صم و بکم بودم فقط نگاهش میکردم،آخ بقول هوشنگ ابتهاج:
آری آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم
معنی هرگز را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟
حواسم نبود که رفتم رو منبر و مجید بغض کرده، فقط با صدای گرفته گفت:سریع لباساتو بپوش بریم خونه ی بابام.
|
امتياز مطلب : 119
|
تعداد امتيازدهندگان : 27
|
مجموع امتياز : 27